جدول جو
جدول جو

معنی تال بت - جستجوی لغت در جدول جو

تال بت
(بُ)
ویلیام - هنری - فوکس. باستان شناس و فیزیک دان انگلیسی است که در سال 1800 میلادی در ’لاکوک -ابی’ متولد و در همان جا بسال 1877 میلادی درگذشت. وی در سال 1832 بعضویت مجلس عوام نایل شده بود. ظاهراً این همان ’تال بت’ است که پیرنیا در ایران باستان ج 1 ص 47 وی را یکی از چهار نفر دانشمند آشورشناس معرفی کرده است که انجمن آسیایی پادشاهی لندن آنان را در سال 1857 میلادی دعوت کرده بود که هریک جداگانه یکی از کتیبه های آسوری را بخوانند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تالاب
تصویر تالاب
جایی که آب رودخانه یا باران جمع شود، آبگیر، حوض، استخر، برکه
فرهنگ فارسی عمید
جمع واژۀ تالی، اسب چهارم رهان، (منتهی الارب) (اقرب الموارد)، رجوع به تالی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مأخوذ از یونانی. حرف السطوح. حشیشهالسلطان. خردل فارسی. خرفق. خرفه. تخم سپندان. رجوع به دزی ج 1 ص 139 و 272 ذیل کلمه ’حرف’ و رجوع به تالسفیس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِه)
مخفف شغال به. نوعی از به است که آن را در رامیان و کتول شغال به نیز گویند. (از جنگل شناسی ج 1 ص 242). توچ. سنگه. به جنگلی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
درختی را گویند که یکسال بار آورد و یکسال نیاورد. (برهان) (آنندراج). در شعوری آمده است: سال بر، درختی است که یکسال میوه دارد و سالی ندارد. این حالت در درخت زیتون بغایت ظاهر است. سالی زیتون دارد و آن را حمل گویند و سالی ندارد و آن را محل گویند. (شعوری ج 1 ص 59)
لغت نامه دهخدا
(بِهْ)
یا سالبه. نامی است از نامهای مردان ایران. مانند روزبه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به حاشیه: سالبه بن ابراهیم شود
لغت نامه دهخدا
(لِ سِ)
سفر لاویان 25:3: همان سال آزادی میباشد سفر تثنیه 31:10: که سال هفتم است و میبایست از فلاحت زمین دست کشید و محصول خودروی آن را برای فقرا و غربا و مرغان و حیوانات صحرا گذاشت. سفر لاویان 25:11- 7: مقصود از این مطلب اولاً، تقویت زمین، ثانیاً، محافظت نمودن حیوانات. ثالثاً، تربیت نمودن قوم که بر خدای قادر مطلق توکیل کامل داشته باشد. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
معرب تاجور و عرب آنرا جمع بسته و تجاوره استعمال کرده است ’عدی ّبن زید’ گوید:
بعد بنی تبع نخاوره
قد اطمأنت بها مرازبها
(المعرب جوالیقی ص 319).
مصحح در حاشیۀ همین صفحه گوید: ’سخو’در نسخۀ چاپ ’لایپزیک’ تجاوره را جمع تاجور شناخته ولی این صحیح نیست و این کلمه تصحیفی از ’نخاوره’ می باشد که از ’بنی تبع’ بوده اند و این معنی از قصیده آشکار می شود
لغت نامه دهخدا
تال، (برهان)، آبگیر و استخر را در هند تالاب گویند، (فرهنگ نظام)، آبگیر و استخر وبرکه، (ناظم الاطباء)، استخر، (برهان)، غدیر، کول
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اندیکا بخش قلعه زراس شهرستان اهواز، در 30 هزارگزی خاوری قلعه زراس واقع است، در جلگه واقع و هوای آن معتدل است و 320 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه و محصول آن برنج و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
قومی از اقوام مغول که بسال 578 هجری قمری با اونک خان و چنگیزخان جنگیدند، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 16، 18 و 19 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَدد)
نوازندۀ تال. (آنندراج) :
دهم نسبت تال زن با صبا
که این نافه سایست و آن نغمه سا.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به تال (ساز) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فال بد
تصویر فال بد
مرغوا چون کنم من دعای بد حاشا یا زنم مرغوای بد حاشا (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاج بر
تصویر تاج بر
داری تاج با افسر، پادشاه سلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تال زن
تصویر تال زن
نوازنده تال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالفات
تصویر تالفات
جمع تالف
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که هر سال او از سال گذشته بهتر است (یا بهتر خواهد بود تفاء لا)، نامی از نامهای مردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سال بر
تصویر سال بر
درختی که یک سال بار آورد و یک سال نیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالمات
تصویر تالمات
جمع تالم
فرهنگ لغت هوشیار
محلی که آبهای رود خانه ها و چشمه ها و احیانا آب باران در آنجا جمع شود و راکد بماند آبگیر استخر برکه. آبگیر، استخر، برکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالیب
تصویر تالیب
بر غلانیدن، تباه انگیزی، گرد گردن سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تالاب
تصویر تالاب
آبگیر، استخر، برکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تالاب
تصویر تالاب
برکه
فرهنگ واژه فارسی سره
قسمت پایین جوی
فرهنگ گویش مازندرانی
به این زودی، در این مدت کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی
زیر ایوان، زیر تراس، پای سکو و حیاط منزل
فرهنگ گویش مازندرانی
کلوخ
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم پخته، برنج یا خوراکی که خوب پخته نشود، نارس
فرهنگ گویش مازندرانی
به جنگلی، درختی است با نام علمی obonga cydonia
فرهنگ گویش مازندرانی
نام جنگلی در نزدیکی روستای ویسر شهرستان نوشهر، زمینی کم
فرهنگ گویش مازندرانی
زخمی که بر اثر تماس زیاد دست و پا با گل پدید آید، زراعتی
فرهنگ گویش مازندرانی
یوغی که برای شخم زدن برگردن گاو نر قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
سوراخ، دزدانه نگاه کردن، سرک کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
توان از دست داده، نیازمند به کمک دیگران، تنگدست
فرهنگ گویش مازندرانی